ماه هفتم تولد
گل پسرم در اغاز این ماه شما دیگه بطور کامل میخندیدی وگاهی قهقه میزدی در ضمن بطور کامل دو تا سه تا غلط هم میزدی و در پایان این ماه هم به تنهایی می نشستی واز خودت دوست داشتی زیاد صدا در بیاری و توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی تا شروع این ماه من به صورت پارت تایم سر کارمیرفتم ولی 6 ماه مرخصی زایمانم تمام شد و فول تایم میرفتم و برام خیلی سخت بود که هر روز 7 ساعت شما رو نمیدیم ...
نویسنده :
سحر
16:39
ماه دوم تولد
عزیز دلم وجود تو غم واندوه رو از خونه ما برده پدرم با دیدن تو خیلی روحیه اش تغییر کرد و نسبت به روزهای اولی که اومده بودن خیلی سر حال تر شده بود و هر روز با لبخندهای تو زندگی بهتر میشد خاله رویا و مامان سیمین یک روز در میون بابایی رو برای رادیوتراپی بیمارستان میبردن و بابایی به خاطر دارو ها دوست نداشت تو رو بغل کنه که خدایی نکرده اسیبی به شما نرسه و جالب اینکه با وجودی که شما 50 روز از به دنیا اومدنت گذشته بود ولی خیلی ابراز و احساسات برای بابایی به خرج میدادی وواقعا دوستش داشتی اینم چندتا عکس ...
نویسنده :
سحر
16:14
خاطرات تلخ وشیرین ماه اول
عزیز دلم روز اول به دنیا اومدنت شما خیلی اقا بودی و اصلا گریه نمیکردی و من همش تلاش میکردم که به شما شیر بدم ولی وقتی که شب شد خیلی گریه کردی و تا صبح نخوابیدی ظاهرا خیلی گرسنه بودی وشیر من برات کافی نبود تا 5 صبح گریه کردی ودر شرایطی که من هم بخیه هام درد میکرد وهم از لحاظ مزاجی خیلی بهم ریخته بودم تلاش میکردم تو رو اروم کنم ولی فایده نداشت ساعت 5 یکی از نرسها رو صدا کردم وتو رو بردن ظاهرا به شما شیر خشک داده بودن وشما تخت خوابیدی ساعت 9 دوباره شما رو اوردن پیش من ولی همچنان خواب بودی بابایی کارایی ترخیص رو انجام داد ومادر جون وخاله رویا اومدن وبا هم رفتیم خونه البته همه واکسنهایت رو هم زدن وقتی رسیدیم خونه بابایی جلویی پا...
نویسنده :
سحر
2:19
ماه سوم تولد
عزیزم از این ماه من مجبور شدم به صورت پارت تایم (3 روز در هفته ) برم سر کار وخیلی برای من سخت بود البته به خاطر شوکی که به من وارد شده بود من شیر نداشتم و شما شیر خشک میخوردی و زحمت نگهداری شما رو با اون شرایط سختی که مامان سیمین و خاله رویا داشتن به گردن گرفتن اینم عکسها ...
نویسنده :
سحر
2:12
ماه چهارم تولد
عزیز دلم تو این ماه مهمترین و سخت ترین کاری که انجام دادم این بود که شما رو در تاریخ 91/4/10 توسط آقایی دکتر حامد اخوی زادگان (متخصص ارولوژی) ساعت 17 بعدازظهر در کلینیک ختنه کردیم فقط موقعی که بی حسی میزدن شما یکمی گریه کردی و بعداز ختنه چون بی حس بودی وقتی از اتاق عمل آوردن وتحویل من دادن شما همش به من میخندیدی من به همراه عمه شهره شما رو بردیم ختنه کنیم و بابا مهدی بیرون در ایستاد وطاقت درد کشیدن شما رو نداشت بعد از یک ساعت که از ختنه شما گذشته بود و اثر بی حی رفته بود شما بی وقفه گریه کردی وتا صبح به گریه ادامه دادی و حاضر نبودی جیش کنی و تا دو روز درد شدید داشتی یک هفته بعد از ختنه ما راهی شمال شدیم و به محض اینکه به شمال رسی...
نویسنده :
سحر
2:08
ماه پنجم تولد
عزیزم تو این ماه من غذایی کمکی برای شما رو شروع کردم اول فرنی بعد حریره ودراخر سوپ که شما سوپ رو از همه بیشتر دوست داشتی تو روروئک سواری تازه داشتی حرفه ای میشدی آتلیه خونگی مامان ...
نویسنده :
سحر
1:57
ماهه ششم تولد
عزیز دلم شهریور ماه ماه پر فراز و نشیبی برای ما بود اولین مناسبت تو این ماه 6 سالگرد ازدواج من و بابا بود که روز سوم شهریور ما جشن کوچیک و خانوادگی گرفتیم بعدشم رو کیک شمع 6 گذاشتیم و ماه گرد تولد شما رو هم گرفتیم 25 شهریور قرار بود پسر خاله بزرگت که قرار تو در اینده بهش دایی بگی عروسی بکنه و ما همه دنبال تدارکات عروسی بودیم وحسابی سرمون شلوغ بود در ضمن خاله آزیتا هم قرار بود از امریکا برای دیدن بابایی و عروسی احسان بیاد و همه خوشحال و خندون بودیم عروسی روز شنبه بود وخاله ازیتا روز 4 شنبه به ایران میرسید ولی از روز شنبه بابایی تقی خیلی بیحال وبی رمق شده بود روز سه شنبه تاریخ 1391/6/21 من از ارایشگاه برای درست کردن ناخنم و هایلایت موه...
نویسنده :
سحر
1:38
سیسمونی آقا پارسا
پسر عزیزم تاریخ 20 اسفند تخت و کمد سیسمونی شما رو اوردن ومن شروع کردم به چیدن اتاق شما البته پسر خاله ات احسان و ساناز جون استیکرهای اتاقت رو چسبوندن و واقعا دست مامان سیمین و بابایی درد نکنه بابت سیسمونی عکس لباسها وسایر وسایل رو نذاشتم چون خیلی طولانی میشد ولی همه لباسها رو از امریکا برایت خریدند ...
نویسنده :
سحر
0:05