پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

آلبوم عکس وخاطرات پارسا

خاطرات تلخ وشیرین ماه اول

1392/7/1 2:19
نویسنده : سحر
347 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم روز اول به دنیا اومدنت شما خیلی اقا بودی و اصلا  گریه نمیکردی و من همش تلاش میکردم که به شما شیر بدم ولی وقتی که شب شد خیلی گریه کردی و تا صبح نخوابیدی  ظاهرا خیلی گرسنه بودی وشیر من برات کافی نبود تا 5 صبح گریه کردی ودر شرایطی که من هم بخیه هام درد میکرد وهم از لحاظ مزاجی خیلی بهم ریخته بودم تلاش میکردم تو رو اروم کنم ولی فایده نداشت ساعت 5 یکی از نرسها رو صدا کردم وتو رو بردن ظاهرا به شما شیر خشک داده بودن وشما تخت خوابیدی ساعت 9 دوباره شما رو اوردن پیش من ولی همچنان خواب بودی بابایی کارایی ترخیص رو انجام داد ومادر جون وخاله رویا اومدن  وبا هم رفتیم خونه البته همه واکسنهایت رو هم زدن وقتی رسیدیم خونه بابایی جلویی پایی شما گوسفند قربونی کرد و اسپند دود کردن  وشما برای اولین بار وارد خونه شدی من خیلی مشتاق بودم که با مامان سیمین وبابایی تقی صحبت کنم خلاصه از طریق اسکایپ مامان و بابا وخواهرم رو دیدم متاسفانه بابایی حال ندار بود و تو بیمارستان  بستری بود ومن وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم چون بابایی به شدت لاغر شده بود

از طرف دیگه عمه شهره وعمه شیوا هم از شمال برای دیدن روی ماه برادرزاده نازشون اومدن تهران وما حسابی سرمون شلوغ شد و وهمش همه تو نوبت بودن که شما رو بغل بکنند و هر روز مهمون داشتیم که میومدن قدم نورسیده رو تبریک بگن

روز پنجم از به دنیا اومدن شما  ما راهی شمال شدیم و شما اولین سفرت رو آغاز کردی به محض رسیدن به شمال بند ناف شما افتاد وهمه فامیلهایی بابا هم دیدن شما اومدن

روز 13بدر هم یه پیک نیک یه ساعته رفتیم واومدیم

و روز 15 تولد شما راهی تهران شدیم که یکی از سخت ترین روزهای زندگی من بود چون فهمیدم که بابایی تقی سرطان مری گرفته و واقعا برای من سخت بود ولی وجود پر برکت تو پسر نازم به من کمک کرد که با این درد کنار بیام

یکماه بعد از به دنیا اومدن شما به خاطر شرایط بد حال بابایی مامان سیمین وبابایی به ایران برگشتن از طرفی به خاطر دیدنشون خیلی خوشحال بودم ولی از طرف دیگه با شرایطی که پدرم داست خیلی ناراحت شدم انقدر ضعیف شده بود که باورم نمیشد حتی توان اینکه تو رو بغل بگیرد رو هم نداشت  بعد مادر جون وپدر جون برگشتن شمال و تازه دورانی شد که من باید شما رو به تنهایی بزرگ کنم در ضمن شما از اون نوزادان کولیکی بودی و شبها تا صبح بیدار بودی وگریه میکردی و  من بابا مادر جون خاله رویا و دایی احسان به نوبت تلاش میکردیم که شما رو ساکت کنیم

عکسها در ادامه مطلب

 

 

عکس سیزده بدر

عکس روز سوم به دنیا اومدن

عکس با بابایی تقی بعد از رسیدن به ایران

مامان جون من خوابم اینقدر فلش نزن

شما و مامان پوفی ( مادر بزرگ مادری مامان و آخرین نتیجه)

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)